سلام
من دختری 28 ساله هستم با تحصیلات عالیه و استاد دانشگاه!!!اما الان در مشکلی که دارم اینقدر دارم دست و پا میزنم که از یه بچه بچه ترم و شب و روز گریه دارم
من از لحاظ زیبائی و خانوادگی و ...در سطح خوبی هستم و خانواده ای روشنفکر اما متعهد و اصولی دارم
تقریبا 2 سال پیش با یکی از همکلاسیهای ارشدم آشنا شدم..منکه هیچگاه در این سالها کسی را با تمام پیشنهادهای جورواجور و خوب نخواستم و مغرور بودم..
اما به ناگاه مهر ایشون به دلم نشست و با هم ارتباط داشتیم..جوری که اون خانوادشو در جریان گذاشت و من رفت و آمد میکردم..اونا هم در قالب همکلاسی گری با ما رفت و آمد خونوادگی ایجاد کردند اما خانواده ی من نمیدونستن ما خودمون هم با همیم..
خلاصه با تمام مغروری من حتی اون از دوس دختراش میگفت که در قبل داشته اما حس دوس داشتن من جوری شد که برام مهم نبود قبل من چه کرده..اون و خانوادش منو بسیار محبت میکردن و همه با هم خیلی خوب بودیم اونا آزاد بودند و به نسبت منکه در شهر کوچکی با فرهنگ متفاوت اما دید وسیع و روشنفکر داشتم منو قبول داشتن و دوس میداشتن و در این دو سال هم میدونم به من وفادار بوده و هست..
اما اون هیچگاه نگفت منو برا دوستی میخواد یا ازدواج!!!روزای خوبی با هم داشتیم اونم به من وابسته شد و میدونستم خیلی دوسم داره..تا اینکه الان که درسمون تموم شده من تو شهر خودم هستم این دوری اذیتم میکنه و ازش خواستم تکلیفمو روشن کنه..البته نزدیک 6ماه پیشم بهش گفتم چیکار میخوای بکنی؟گفت خانوادم هم بهم گفتن برا تو اما من مشکلات و دلایلی برا خودم دارم که به ازدواج فکر نکردم!!گفتم یعنی من برم؟گفت انتظار نداشته باش بگم برو..من دوست دارم اما...
خلاصه این بار هم بهش گفتم گفت من 6ماه پیشم بهت گفتم از ازدواج میترسم-فکر نکردم و ...
خلاصه من کلی گریه کرم و گفتم تو اول خانواده منو دیدی بعد منو به خانوادت دعوت کردی باید میدونستی من اهل دوستی نیستم و... اما اون خودشم نمیدونست چی بگه..
حالا 3 روزه مثل مرغ سرکنده هستم همه جا میبینمش-غذا نمیخورم چون یادشم و ...کارم فقط گریه است..اونم هنوز بهم زنگ میزنه باهام حرف میزنه که تو چت شده یه دفعه...
من چه کنم؟نمیتونم ترکش کنم..نمیتونم هم باشم ولی ازش دور..کمکم کنید تورو خدا..دارم قید کار و تحصیل و همه چیمو میزنم..نصیحت نمیپذیرم..دیوانه شدم..زندگی برام بی معنی شده..با کی حرف بزنم؟با یکی از صمیمی ترین دوساش حرف بزنم که میدونه جریانمونو؟به خواهراش گفتم اونا هم ناراحتن میگن ما بهش میگیم سکوت میکنه پدرش هم فوت کرده...کمکم کنید من با این خانواده و شغل و موقعیتم دارم متلاشی میشم..هیشکه از خانوادم هم نمیدونن رابطمونو جز خواهرم که ازم بزرگتره و روانشناسه اما حرفاش در من بی اثره..من عاشقانه دوسش دارم..نه بچه گانه..سالها تو اجتماع و دانشگاه و ..بودم اما تن به دوس داشتن ندادم جز این..
خواهش میکنم ماورائی و غیر منطقی نصیحتم نکنین منطقی و واقع بینانه و از نگاه احساسات پاک یه دختر حرف بزنین با مخاطبی که دارم که یه مرد پخته -احساسی و منطقی هست اما مدیر و تصمیم گیرنده